دست نوشته................................................فقط عشق

 


قلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارم

حرفی نزن که بدجور دلم از تو گرفته ،

دیگر بس است هر چه تا به حال اشک از چشمانم ریخته

شاید تو لایق اشکهایم نیستی ، چشمانم از اشکهایم شاکیست ،

تو برایم مثل قبل نیستی

آن عطر مهر و محبتهایت که فضای قلبم عاشقانه میکرد را دیگر حس نمیکنم ،

وقتی دستهایم را میگیری آن گرمای همیشگی را احساس نمیکنم

نگو احساست به من همچو گذشته است که باور نمیکنم، نگو دوستم داری که درک نمیکنم

حال و روز خوشی ندارم ، سر به سر دلم نگذار که طاقت بی محبتی هایت را ندارم

قلبم از احساست دلخور است ،

دلم گرفته و ابراز محبتهای آن قلب به ظاهر عاشقت بیهوده است

بهانه هایت تکراریست ، دیگر قلب شکسته ام ساده و دیوانه نیست ،

گرچه هنوز هم خیلی دوستت دارم اما دیگر جای تو در کنارم خالی نیست

جای تو را غم آمده و پر کرده ، احساسم به عشقت شک کرده ،

بودنت مرا آزار میدهد ، حرفهایت اشکم را در می آورد ،

نیا به بستر عشق ،نیا که بیمارم ، طبیبی نیست و من به درد نبودنت دچارم

اینکه هستی اما تنها مال من نیستی ،

اینکه در کنارمی اما به عشق نفسهایم با من همنفس نیستی ،

اینکه اینجایی و دلت با من نیست !

به درد نبودنت دچارم ....

اگر باشی عذاب میکشم ، اگر نباشی تمام دردهای این دنیا را میکشم ،

وای که هم بودنت ، هم نبودنت مرا عذاب میدهد ،

فکری به حالم کن که عشقت دارد کار دستم میدهد

حال و روز خوشی ندارم ، جان خودت بی خیال که دیگر حوصله بهانه هایت را ندارم...

 

نوشته شده در دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:,ساعت 23:47 توسط parsa| |

 دلتنگت شدم به همین سادگی...

دیگر به خلوت لحظه هایم عشقانه قدم نمیگذاری

دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی بینمت

سنگینی نگاهت را مدت هاست حس نکرده ام

چشمانت سهم من نیست

خوشا به حال رقیبم

من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبورانه گذرانده ای

من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید...

دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است

و دستانم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم میزند

تا به حال نوشته بودم؟

به گمانم نه!

پس اینبار برایت مینویسم که :

دست نوشته هایت سر خوشی را به قلبم هدیه میکند

می خواهمت هنوز!!!

گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند

اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند

می خوانمت هنوز

حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند

هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه های اندیشه ام بشوید

و اینها برای یک عمر شیدایی کردن کافیست

به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که :

دلتنگ شده ام

به همین سادگی...

نوشته شده در جمعه 25 شهريور 1390برچسب:,ساعت 12:31 توسط parsa| |

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم...

 

            برای مشاهده روی ادامه مطلب کلیک کنید


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 17 شهريور 1390برچسب:,ساعت 1:48 توسط parsa| |


Power By: LoxBlog.Com